داستان علمی
سیدمهدی طیار
پنگوئنکوچولو داشت خودش را توی آینهاش نگاه میکرد. آینهی پنگوئنکوچولو خیلی بامزه بود؛ چون از یخ درست شده بود! امّا آینهی پنگوئنکوچولو که آب نمیشد؛ چون آنجا هوا خیلی سرد بود و یخها آب نمیشدند.
پنگوئنکوچولو پرسید: «مامانی! چرا ما پرواز نمیکنیم؟»
مامانی گفت: «عوضش ما توی آب میپریم و شنا میکنیم.»
پنگوئنکوچولو پرسید: «پس چرا به ما میگویند پرنده؟»
مامانی گفت: «چون پنگوئنها مثل پرندهها تخم میگذارند، نوک دارند، یک ذرّه هم پر دارند، بال هم دارند.»
پنگوئنکوچولو گفت: «ما پنگوئنها که بال نداریم!»
مامانی گفت: «همین دستهای ما، یک جور بال است؛ به آن هم میگویند: باله. ما با بالههایمان پرواز نمیکنیم، امّا با آنها شنا میکنیم.»
پنگوئنکوچولو دوباره خودش را توی آینهی یخیاش نگاه کرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله