دوست کوچک من

10.22081/sn.2019.67156

دوست کوچک من


سیده‌فاطمه موسوی

تقصیر من نبود که مورچه‌کوچولو آمد روی دفتر نقّاشی‌ام؛ امّا داشت من را عصبانی می‌کرد. هر چیزی که می‌خواستم بِکِشم، مورچه‌کوچولو روی دفترم راه می‌رفت و نمی‌گذاشت. عصبانی شدم و او را از توی دفترم پرت کردم بیرون.

مامان گفت: «ای وای، مواظب باش! ممکن بود این فِسقلی بمیرد. آدم‌ها هیچ‌وقت نباید کارهای بد بکنند؛ امّا وقتی روزه هستند، باید بیش‌تر مواظب کارهای‌شان باشند.»

سرم را جلو بردم و یواشکی کنار گوش مورچه گفتم: «ببخشید، حواسم نبود!»

مورچه شاخک‌هایش را تکان داد و رفت. مامان موقع افطار، توی بشقابم شُله‌زرد ریخت و گفت: «روزه‌ی کلّه‌گنجشکی‌ات قبول باشد دختر گُلم!»

یک چیز سیاه آمد کنار بشقابم و شاخک‌هایش را تکان داد؛ خودش بود: مورچه‌کوچولو! انگار داشت می‌گفت: قبول باشد دخترکوچولو!

خندیدم. یک قاشق شُله‌زرد توی پیش‌دستی برایش ریختم و توی دلم گفتم: «ممنونم دوست کوچک من!»

CAPTCHA Image