سیدهفاطمه موسوی
تقصیر من نبود که مورچهکوچولو آمد روی دفتر نقّاشیام؛ امّا داشت من را عصبانی میکرد. هر چیزی که میخواستم بِکِشم، مورچهکوچولو روی دفترم راه میرفت و نمیگذاشت. عصبانی شدم و او را از توی دفترم پرت کردم بیرون.
مامان گفت: «ای وای، مواظب باش! ممکن بود این فِسقلی بمیرد. آدمها هیچوقت نباید کارهای بد بکنند؛ امّا وقتی روزه هستند، باید بیشتر مواظب کارهایشان باشند.»
سرم را جلو بردم و یواشکی کنار گوش مورچه گفتم: «ببخشید، حواسم نبود!»
مورچه شاخکهایش را تکان داد و رفت. مامان موقع افطار، توی بشقابم شُلهزرد ریخت و گفت: «روزهی کلّهگنجشکیات قبول باشد دختر گُلم!»
یک چیز سیاه آمد کنار بشقابم و شاخکهایش را تکان داد؛ خودش بود: مورچهکوچولو! انگار داشت میگفت: قبول باشد دخترکوچولو!
خندیدم. یک قاشق شُلهزرد توی پیشدستی برایش ریختم و توی دلم گفتم: «ممنونم دوست کوچک من!»
ارسال نظر در مورد این مقاله