فریبرز لرستانی «آشنا»
مادر دارد برای عروسکم خرسی لباس میدوزد. خرسی خوشحال است. من میگویم: «خرسی! اگر بلوزت را بپوشی، با آن کجا میروی؟»
خرسی موی سرش را میخارانَد و میگوید: «میروم جنگل. دوست دارم دوستانم بلوزم را ببینند.»
میگویم: «به آنها میگویی من به مادر گفتهام برایت بلوز بدوزد؟»
خرسی میگوید: «میگم، میگم.»
بعد مادر را نگاه میکند. مادر، خرسی را توی بغلش میگیرد و ناز میکند. خرسی به مادر میگوید: «تازه! به آنها میگویم تو بهترین خیّاط دنیایی!»
مادر لبخند میزند و خرسی را میبوسد. من هم فوری خرسی را میبوسم و میگویم: «آفرین به خرسی!»
ارسال نظر در مورد این مقاله