معصومهسادات میرغنی
سفرهی هفتسین پهن بود. سنجدک از داخل کاسه بیرون پرید. گفت: «کی میآید بازی؟»
سیب سرخ گفت: «هنوز که عید نشده. بگذار بخوابیم!»
سیر گفت: «من که نمیتوانم بیایم بازی.»
سکّه گفت: «من تازه خودم را تمیز کردهام. اگر بازی کنم، کثیف میشوم.»
سنجدک اطرافش را خوب نگاه کرد. مموشی را دید. کنار ظرف آجیل نشسته بود. سنجدک جلو رفت و گفت: «میآیی بازی؟»
مموشی با تعجّب گفت: «تو ریزه میزه، بازی بلد هستی؟»
سنجدک پرید بغل سبزهخانم. موهای سبزش را جلو و عقب برد. آهنگ زد و شعر خواند. مموشی هورا کشید. سنجدک توی دلِ سفره قل خورد و قل خورد.
مموشی گفت: «تا حالا توپ سنجدی نداشتهام.»
سنجدک گفت: «من هم تا حالا دوست موشی نداشتهام.»
سنجدک توی دست مموشی پرید. بالا رفت و پایین آمد. چرخید و چرخید. دست زد و شعر خواند. مموشی جیرجیرجیر خندید. سیب چشمش را باز کرد. سیر دامنش را تکان داد. سکّه گفت: «وای! کی عید شد؟»
سیر، سیب و سکّه از ظرفهایشان بیرون آمدند. گفتند: «ما هم بازی؟»
سنجدک دستش را دراز کرد. دستهایش را محکم گرفتند. دور سفره چرخیدند و «عید شما مبارک» خواندند.
ارسال نظر در مورد این مقاله