خیاط آسمان

10.22081/sn.2019.67134

خیاط آسمان


فاطمه بختیاری

عید نزدیک بود. خیّاط آسمان سرش شلوغ بود. باید برای فرشته‌ها لباس می‌دوخت؛ برای فرشته‌ی آب، فرشته‌ی خورشید و تمام فرشته‌های آسمان. او لباس‌هایی رنگارنگ برای آن‌ها می‌دوخت؛ لباس با گل‌های همیشه بهار؛ لباس با دانه‌های باران. او می‌توانست زیباترین لباس‌های دنیا را بدوزد.

امّا این بار باید زیباترین لباسش را برای دو بچّه‌ی زمینی می‌دوخت. خیّاط آسمان بارها قصّه‌ی کارهای خوبِ آن دو بچّه را شنیده بود. اسمِ یکی از آن‌ها «حسن» بود و اسمِ دیگر «حسین».

خیّاط آسمان بهترین پارچه را برداشت. نخ‌ رنگین‌کمانی را سوزن کرد و لباس دوخت.

خیّاط آسمان لباس‌ها را دوخت. آن‌ها را به فرشته‌ی زمین داد. خیّاط آسمان دوست داشت لباس‌ها را بر تنِ حسن و حسین ببیند. فرشته‌ی زمین پرواز کرد و پرواز کرد. خیّاط آسمان پشت سر او پرواز کرد. به شهر کوچک مدینه رسیدند. فرشته، لباس‌ها را برای حسن و حسین برد. پیامبر(ص) لباس‌ها را که دید، گفت: «چه لباس‌های زیبایی!»

خیّاط آسمان خوش‌حال شد که پیامبر(ص) لباس‌ها را پسندیده است. بعد از آن روز، هر وقت فرشته‌ای از او می‌خواست زیباترین لباس‌ها را برایش بدوزد، خیّاط آسمان جواب می‌داد: «من فقط دو لباس زیبا دوختم که آن هم برای حسن و حسین بود.»

CAPTCHA Image