دُم بازیگوش

10.22081/sn.2019.67064

دُم بازیگوش


فرشته ابراهیمی‌نیا

مَموش لای شمشادها قایم شده بود. صدای فیلی آمد: «یک، دو، سه... بیام؟»

مَموش زیر لب خندید. جواب داد: «بیا.»

فیلی خرطومش را از روی چشم‌هایش برداشت. اطرافش را نگاه کرد. کرم خاکی را پیدا کرد. فیلی خندید و گفت: «پیدات کردم کرمی!»

کرم خاکی از زیر خاک بیرون آمد. حالا نوبت پیدا کردن مَموش بود. فیلی پشت همه‌ی درخت‌ها و بوته‌ها را دید. خبری از مَموش نبود. یک‌دفعه فیلی دُم مَموش را میان شمشادها دید. داد زد: «وای، مموش رو هم پیدا کردم! این‌جاست.»

مَموش بیرون پرید. زد زیر گریه و گفت: «قبول نیست. حتماً کرم خاکی بهت گفت من کجا هستم!»

کرم خاکی بدنش را پیچ داد و گفت: «ولی من نگفتم.»

فیلی جلو رفت و گفت: «من خودم تو را پیدا کردم مَموش!»

صدای گریه‌ی مَموش بلندتر شد: «نه نه، قبول نیست!»

فیلی توی دلش گفت: «من بزرگ شدم. باید مَموش را آرام کنم تا گریه نکند.» فیلی جلوی مَموش آمد. خرطومش را روی سر مَموش کشید و گفت: «آره، من که مَموش را پیدا نکردم. من دُمش را پیدا کردم. حالا بیا تا دوباره با هم بازی کنیم. باز هم من چشم‌ می‌گذارم. قبول؟»

مَموش سرش را بالا آورد. به کرم خاکی و فیلی نگاه کرد. بعد به دُمش نگاه کرد و گفت: «ای دُم بازیگوش! پس تو جای من را به فیلی نشان دادی؟»

فیلی و کرم خاکی به هم چشمک زدند. بعد فیلی دوید تا دوباره چشم بگذارد.

CAPTCHA Image