مریم فولادزاده
امروز روز تولّد باباست. من و مامان میخواهیم برای بابا تولّد بگیریم. میدانم بابا خیلی خوشحال میشود و میخندد. من برای بابا یک گلدان پر از شمعدانی سرخ خریدهام. بابا خیلی گل دوست دارد.
بابا دیگر به خانه نمیآید؛ برای همین با مامان، کیک و شمع و شمعدانی را برمیداریم تا پیش بابا برویم. چندتا بادکنک سبز را هم برمیدارم تا همانجا بادشان کنم.
مامان دستم را محکم میگیرد و نگاهم میکند. چشمهای مامان قرمز شده است. یواش یواش میرویم تا پیش بابا میرسیم. کیک را از مامان میگیرم و روی مزار بابا میگذارم. بادکنکها را هم باد میکنم و دور تا دور مزار بابا میچینم.
مامان شمع را روشن میکند و میگوید: «پسرم! به جای بابا تو فوت کن.» شمع را فوت میکنم و صورت خیسم را با پشت آستینهایم پاک میکنم. مامان گلدان شمعدانی را جلوی قاب عکس بابا میگذارد. بابا از توی قاب عکس لبخند میزند. پشت سرش گنبد حضرت زینب(س) است و بابا با دستهای مهربانش تفنگش را بالا گرفته است. به او میگویم: «بابایی، چه زود فرشتهها تو را پیش خودشان بردند!»
بعد یک تکّه از کیک را سمت دهانش میبرم و دوباره میگویم: «تولّدت مبارک بابای قهرمانم!»
ارسال نظر در مورد این مقاله