سیدمحمد مهاجرانی
1 روی بالاترین شاخهی درخت 2 نشسته بود. 2 های زرد را تندتند باز میکرد و گاز میزد. چه هام هام و ملچ ملوچی راه انداخته بود!
1، 2 چهارم را که خورد، نگاهی به 3 انداخت و گفت: «بَه بَه، عجب 2 برّاقی!»
پرید بالا تا 3 را بچیند که تالاپی افتاد پایین. 1 از جا بلند شد و دوباره بالای درخت رفت. باز بالا پرید و باز گرووومب! افتاد زمین.
1 با اخم نگاهی به 3 انداخت و گفت: «این همه بالا رفتهای که چی بشود؟ اگر پایین نیایی، دست هیچکس به تو نمیرسد و آخرش هم سیاه و خراب و بدبو میشوی!»
3 لبخند زد و گفت: «من 3 هستم، نه2! خدای مهربان به من گفته که چراغ خواب ساکنان زمین باشم. اگر من نبودم چهجوری 2 ها را توی تاریکی میدیدی و میچیدی و با ملچ ملوچ میخوردی؟»
1 تا حرفِ 3 را شنید، از کار خودش خندهاش گرفت.
1. میمون
2. موز
3. ماه
ارسال نظر در مورد این مقاله