داستان علمی
لکلکخان به سفر میرود
سیدمهدی طیار
کلاغه تعجّب کرده بود. پرسید: «چرا داری وسایلت را جمع میکنی، لکلکخان؟»
لکلکخان گفت: «خیلی دیر شده، خیلی دیر شده!»
کلاغه پرسید: «چی دیر شده لکلکخان؟»
لکلکخان گفت: «همه رفتند، من جا ماندهام.»
کلاغه پرسید: «مگر چه شده؟»
لکلکخان گفت: «ما لکلکها، سرما را دوست نداریم. وقتی هوا سرد میشود، پرواز میکنیم و به جاهای گرم میرویم. الآن هم هوا سرد شده. من باید زودتر پرواز کنم و بروم پیش بقیّهی لکلکها.»
کلاغه گفت: «چهقدر عجیب!»
بعد کلاغه با خودش گفت: «لکلکها چهقدر با ما کلاغها فرق دارند! ما کلاغها سیاهیم، امّا لکلکها سفیدند و فقط کمی آخرِ بالهایشان سیاه است. ما کلاغها دراز نیستیم، امّا لکلکها درازند؛ هم گردنشان دراز است، هم پاهایشان دراز است، هم نوکشان. اصلاً اندازهی لکلکها گُندهتر از ما کلاغهاست.»
بعد به لکلکخان گفت: «وقتی هوا گرم شد، برمیگردی؟»
لکلکخان گفت: «بله که برمیگردم.»
کلاغه گفت: «پس برای من سوغاتی بیار!»
لکلکخان گفت: «حتماً.»
ارسال نظر در مورد این مقاله