خورشیدجان، نَمان نَمان!

10.22081/sn.2019.66802

خورشیدجان، نَمان نَمان!


سیدمحمد مهاجرانی

خورشیدخانم می‌خواست پشت کوه برود.

بچّه‌خرگوش، بچّه‌آهو، بچّه‌میمون، بچّه‌کانگورو و جوجه شترمرغ، قایم‌باشک بازی می‌کردند.

جوجه شترمرغ گفت: «کاشکی خورشیدخانم نمی‌رفت و ما بازی‌مان را ادامه می‌دادیم!»

آهو گفت: «برویم بالای تپّه و به خورشیدخانم بگوییم تا باز این‌جا بماند.»

همگی دوان‌دوان بالای تپّه رفتند و یک‌صدا فریاد زدند: «خورشیدجان، نرو نرو! بمان ‌بمان! چون هنوز بازیِ ما تمام نشده است.»

خورشیدخانم لبخند زد و گفت: «اگر من همیشه این‌جا بمانم، بچّه‌های آن سوی زمین چه‌طوری توی تاریکی بازی کنند؟ خدای مهربان کاری کرده است که به‌ طور منظّم، همه‌جا هم روشن باشد و هم تاریک. حالا بمانم یا بروم؟»

بچّه‌ها به هم نگاهی کردند و دوباره یک‌صدا فریاد کشیدند: «خورشیدجان، برو برو! نَمان ‌نَمان!»

CAPTCHA Image