سیدمحمد مهاجرانی
خورشیدخانم میخواست پشت کوه برود.
بچّهخرگوش، بچّهآهو، بچّهمیمون، بچّهکانگورو و جوجه شترمرغ، قایمباشک بازی میکردند.
جوجه شترمرغ گفت: «کاشکی خورشیدخانم نمیرفت و ما بازیمان را ادامه میدادیم!»
آهو گفت: «برویم بالای تپّه و به خورشیدخانم بگوییم تا باز اینجا بماند.»
همگی دواندوان بالای تپّه رفتند و یکصدا فریاد زدند: «خورشیدجان، نرو نرو! بمان بمان! چون هنوز بازیِ ما تمام نشده است.»
خورشیدخانم لبخند زد و گفت: «اگر من همیشه اینجا بمانم، بچّههای آن سوی زمین چهطوری توی تاریکی بازی کنند؟ خدای مهربان کاری کرده است که به طور منظّم، همهجا هم روشن باشد و هم تاریک. حالا بمانم یا بروم؟»
بچّهها به هم نگاهی کردند و دوباره یکصدا فریاد کشیدند: «خورشیدجان، برو برو! نَمان نَمان!»
ارسال نظر در مورد این مقاله