قصه های جوجه ای

10.22081/sn.2018.66606

قصه های جوجه ای


قصه‌های جوجه‌ای

جوجه‌های آسمان

لاله جعفری

مامان‌کلاغ، جوجه‌اش  را صدا کرد: «کجایی جوجه؟ اومدم خونه.»

جوجه گفت: «من این‌جام؛ پشت برگ‌هام. نمی‌تونم تکون بخورم. من ترس دارم. بیا دنبالم!»

مامان گشت و گشت. او را لای برگ‌های یک درخت پیدا کرد. گفت: «بیا بغلم جوجه‌جونم! چرا این‌جایی؟ چی شدی؟ چیزی اومد؟ چیزی دیدی؟ از چی ترسیدی؟»

جوجه چسبید به مامانش و گفت: «شب اومد. تاریکی اومد. همه‌چی رو برد. می‌خواست منم ببره، فرار کردم. قایم شدم!»

یکهو ماه آمد توی آسمان. مامان‌کلاغ گفت: «بیا بریم تو خونه! مهتاب اومد. نور اومد. ببینیم شب چی رو برد.»

جوجه و مامانش پر زدند توی خانه. مامان گفت: «این هم از خونه. اینم چیزهای توی خونه.»

جوجه با تعجّب گفت: «شب که هیچی رو نبرده!»

مامانش نازش کرد و گفت: «بعله! شب کاری به کار کسی نداره. خیلی هم قشنگه. نگاش کن!»

جوجه به آسمان پر از ستاره نگاه کرد و گفت: «چقدر جوجه داره! جوجه‌هاش چقدر قشنگه!»

مامان گفت: «حالا بیا بخواب که وقت خوابه!»

جوجه خندید و گفت: «من خواب ندارم. نگاه دارم. می‌خوام تا صبح، شب رو نگاه کنم.»

 

 

 

 

CAPTCHA Image