سیدمحمد مهاجرانی
زمستان بود و آسمان پُر از ابر و زمین پُر از برف بود. گنجشکها روی شاخهها نشسته بودند و برفبازی میکردند.
امیر تا نگاهش به آنها افتاد، دلش سوخت. با خودش گفت: «حیوانی گنجشکها! نه کفش دارند، نه لباس. نکند در این هوای سرد، یخ بزنند!»
بعد یک سبد بزرگ آورد و با زحمت زیاد یکی از گنجشکها را گرفت. فوری او را به خانه برد و یک پارچهی پشمی دور بدنش پیچید و گفت: «به به، عجب پالتوی گرمی! دیگر سرما نمیخوری.»
گنجشک را بالا انداخت و فریاد زد: «بپّر!» امّا زبانبسته تالاپی افتاد توی برفها!
مریمخانم لبخندزنان کنار امیر رفت و گفت: «عزیزم، نگران گنجشک نباش! خدای مهربان با همین پَرهای نرم، او را گرم میکند و همین پَرها پالتوی اوست.» امیر تا پارچه را باز کرد، گنجشک جیکجیککنان پرید و روی شاخههای پر از برف نشست.
ارسال نظر در مورد این مقاله