غول غولی

10.22081/sn.2018.66603

غول غولی


عباس عرفانی‌مهر

غول‌غولی از توی غارش، ماشین‌ها را دید که بوق بوق این‌ور و آن‌ور می‌پیچند. گفت: «من هم می‌خواهم بوق بوق کنم.» از توی کوزه‌ی طلایی‌اش، یک کیسه‌ی طلا برداشت و رفت یک ماشین بوق‌بوقی خرید. امّا رانندگی بلد نبود. گواهی‌نامه هم نداشت!

بدون گواهی‌نامه شروع کرد به رانندگی. به چراغ قرمز رسید، پلیس سوت زد. غول‌غولی فکر کرد پلیس می‌خواهد بازی کند. غول‌غولی هم بوق زد. غول‌غولی باز سوت زد. پلیس باز بوق زد. پلیس عصبانی شد و او را جریمه کرد!

می‌دانید جریمه‌ی غول‌غولی چی بود؟ جریمه‌اش این بود که برود توی مدرسه‌ها و نمایش غولِ دلقک را بازی کند تا بچّه‌ها بفهمند که غول‌ها ترس ندارند.

غول‌غولی هم دوید و رفت میوه‌فروشی. اوّلِ اوّلش یک گوجه‌ی بزرگ خرید و چسباند روی دماغش. دوّمش هم کمی لبو خرید و با آن لُپ‌هایش را قرمز کرد. فقط مانده بود سوّمش که یک کفش دلقکی کج‌کجی بپوشد؛ امّا هیچ کفشی اندازه‌ی پایش نبود؛ چون پایش خیلی خیلی بزرگ بود! برای همین، دوتا سطل زباله‌ی فلزی بزرگ پر از آشغال پیدا کرد. اوّل آشغال‌هایش را توی خیابان ریخت، بعد پایش کرد؛ امّا همین که می‌خواست برود، چند تا رفتگر سوت زدند و با جارو دنبالش کردند: «آی بگیریدش! غولِ شلخته را بگیرید. غول آشغالیِ دزد را بگیرید!»

غول بیچاره وقتی آن جاروهای دسته‌دراز را دید، فوری دُم غولی‌اش را گذاشت روی کولش و شالاپ و شلوپ دوید و برای همیشه رفت توی غارش در غول‌آباد.

CAPTCHA Image