لعیا اعتمادی
من دوست داشتم اسم خواهرم «هستی» باشد. هستی، اسم دوستم توی مهد کودک است. امّا مامان و بابا اسم خواهرم را «زینب» گذاشتند. از دست مامان و بابا ناراحت شدم. من خواهرم را هم دوست نداشتم. وقتی خواهرم گریه میکرد، من پیش او نمیرفتم تا ساکتش کنم.
امروز خالهمربّی توی کلاس به ما گفت: «هر کس اسمش زینب است، دستش را بالا بگیرد.»
یکی از بچّههای کلاسمان دستش را بالا برد. خالهمربّی یک کادو از توی کیفش درآورد و به او داد. همه برای دوستم که اسمش زینب بود، دست زدند؛ امّا من دست نزدم. خالهمربّی پرسید: «مریمجان! چرا برای دوستت دست نزدی؟ نکند با او قهری!»
گفتم: «چون اسم او هم مثل خواهرم، زینب است؛ امّا دوست داشتم اسم خواهرم هستی باشد.»
خاله برایمان از حضرت زینب(س) گفت که خواهر امام حسین(ع) بود و توی کربلا مواظب بچّهها بود تا آدمهای بد آنها را اذیّت نکنند. به همین خاطر هم روز تولّد حضرت زینب(س) را «روز پرستار» گذاشتهاند؛ چون پرستارها هم خیلی مهربان هستند و همیشه مواظب مریضهایشان هستند!
بعد از شنیدن حرفهای خاله، یک تصمیم بزرگ گرفتم. تصمیم بزرگم این بود: با بابا به فروشگاه رفتیم و برای خواهرم زینب، یک عروسک قشنگ خریدم.
ارسال نظر در مورد این مقاله