فریبرز لرستانی «آشنا»
وقتی ماشینم را پیش بابایی بردم، صدای ماشین درآوردم و گفتم: «بابایی! تو را کجا ببرم؟»
بابا لبخند زد و گفت: «سر کار.»
گفتم: «اگر سر کار بروی، کی برمیگردی؟»
بابا گفت: «شب.»
گفتم: «برای من تفنگ میخری، مثل تفنگ رضا؟»
بابا گفت: «از آن بهترش را برایت میخرم.»
من خوشحال شدم و با صدای بلند گفتم: «بابایی سر کار میرود، بابایی سر کار میرود.»
مادر، بابا را نگاه کرد. بابا سرش را پایین انداخت و به ماشین نگاه کرد.
من دوباره صدای ماشین درآوردم. وقتی بابا سوار ماشین شد، از خوشحالی آنقدر بوق زدم که بابایی و مادر هر دو خندیدند!
ارسال نظر در مورد این مقاله