داستان علمی
سیدمهدی طیار
برگهای زرد زیادی روی زمین ریخته بود. موشموشک و سنجابه داشتند برگبازی میکردند. یکدفعه زمین لرزید و صدای گرومب گرومب آمد.
موشموشک و سنجابه نگاه کردند. یک حیوانِ خیلی گنده داشت میآمد.
موشموشک گفت: «وای! پاهایش چقدر کلفت است.»
سنجابه گفت: «چه دندانهای دراز و خوشگلی دارد! دندانهایش به اندازهی شاخهها هستند.»
موشموشک گفت: «امّا دماغش از دندانهایش هم درازتر است.»
سنجابه و موشموشک، آنقدر او را نگاه کردند که آمد و به آنها رسید. موشموشک گفت: «سلام! ببخشید، اسم شما چیه؟»
او گفت: «سلام کوچولو! من فیل هستم. اسمم فیلفیلک است. من از همهی حیوانات جنگل بزرگترم.»
سنجابه گفت: «چهقدر دندانهایت سفید است! همیشه مسواک میزنی؟»
فیلفیلک گفت: «به دندانهای من میگویند: عاج. به دماغ من هم میگویند: خرطوم. خرطوم من خیلی قوی است. دوست دارید رویش سُرسُرهبازی کنید؟»
موشموشک و سنجابه خوششان آمد. آنها با خوشحالی رفتند و روی خرطومِ فیلفیلک یک عالمه سُرسُرهبازی کردند.
ارسال نظر در مورد این مقاله