آرزوهای صورتی

10.22081/sn.2018.66476

آرزوهای صورتی


مریم فولادزاده

امروز، روز تولّد من است. خیلی خوش‌حالم. دوستانم آمده‌اند. مامان یک عالمه شمع کوچک روی کیک تولّدم گذاشته است تا دوستانم یکی‌یکی شمع‌ها را فوت کنند و آرزوی‌شان را بگویند.

اوّلین آرزو را من می‌کنم: «آرزو می‌کنم همه‌ی مامان و باباها همیشه پیش بچّه‌های‌شان باشند.»

همه با خوش‌حالی دست می‌زنند.

سارا چشم‌هایش را می‌بندد و می‌گوید: «من آرزو می‌کنم یک خرس پشمالوی بزرگ داشته باشم.» و فوت می‌کند.

زهرا روی کیک خم می‌شود و می‌گوید: «من آرزو می‌کنم عمّه‌پری حالش زودتر خوب شود.»

مونا با لُپ‌های قرمزش می‌خندد و می‌گوید: «من آرزو می‌کنم یک خانه‌ی شکلاتی بزرگ داشته باشم.»

فاطمه دست‌هایش را روی لباس توری بلندش می‌کشد و می‌گوید: «من آرزو می‌کنم همه‌ی بچّه‌ها خوش‌حال باشند.» فقط زهره آرزویش را نگفته. مامان دستش را می‌گیرد و می‌گوید: «عزیزم! آخرین آرزو را تو بگو.»

زهره سرش را پایین می‌آورد و آرام می‌گوید: «من آرزو می‌کنم که بابایم برگردد...»

بابای زهره چند ماهی است که به سوریه رفته است. او از حرمِ حضرت زینب(س) دفاع می‌کند. امیدوارم آرزوی زهره برآورده شود!

CAPTCHA Image