سیدمحمد مهاجرانی
بچّهشتر نامهای برای بچّهپنگوئن نوشت: «پنگوئنِ عزیز، سلام! از برف و یخ و سوز و سرما چه خبر؟ هر بار عکست را میبینم، دلم برایت میسوزد. صبح تا شب توی برف هستی.
چند روز به کویرِ ما بیا تا زیر این آفتاب داغ و روی این ماسههای گرم، قدم بزنیم تا حسابی کیف کنی. زود بیا که منتظرم! قربان شما، شتر.»
شتر نامه را به پرستو داد و گفت: «لطفاً برو به قطب جنوب و این نامه را به بچّهپنگوئن بده!»
پرستو رفت و چند هفتهی بعد با جواب نامه برگشت.
بچّهشتر نامه را باز کرد و خواند: «شترجان، سلام! از شنهای داغ و آفتاب سوزان چه خبر؟ من هم هر بار عکست را میبینم، دلم برایت میسوزد. صبح تا شب توی گردوخاک هستی.
چند روز اینجا بیا تا روی برفها و یخها بازی کنیم، تا کلّی خنک شوی و حسابی کیف کنی. زود بیا که منتظرم! قربان شما، پنگوئن.»
بچّهشتر تا نامه را خواند، زد زیر خنده. پرستو گفت: «پنگوئن هم نامه را که خواند، خیلی خندید!»
ارسال نظر در مورد این مقاله