کتایون آذرپی
مادر گفت: «برای ناهار چند دانه بلوط میخواهیم؛ ولی نداریم.»
موشی بالای درخت بلوط رفت. یک بلوط از شاخه کَند. دهانش را بازِ باز کرد و بلوط را با دندانهایش گرفت؛ امّا بلوط بزرگ و سنگین بود. برای همین، موشی تصمیم گرفت بلوط را با دستهایش بگیرد؛ ولی حالا دیگر نمیتوانست از درخت پایین بیاید. به نظرش رسید بهتر است عقب عقب برود. روی شاخه عقب عقب رفت؛ امّا به تنهی درخت که رسید، سُر خورد و از آن بالا روی زمین افتاد. دردش گرفت. با خودش گفت: «دیگر سراغ بلوط نمیروم!»
بلوط را روی زمین قِل داد و به طرف لانه رفت. در راه با خودش گفت: «من از آن بالا افتادم. بلوط هم با من افتاد؛ ولی بلوط دردش نگرفت!»
موشی، بلوط را به لانه برد و به سرعت برگشت. از درخت بالا رفت. یک بلوط کَند و روی زمین انداخت. به آرامی از درخت پایین آمد و بلوط را روی زمین قِل داد و به لانه برد.
ظهر که شد، موشی و خانوادهاش چند دانه بلوط برای ناهار داشتند.
ارسال نظر در مورد این مقاله