مجید ملامحمدی
گنجشککوچولو از راه رسید. بر شاخهی درخت نخل نشست. بعد خیره شد به پسرک غمگین. او به درخت نخل تکیه داده بود و به اطرافش نگاه میکرد. روز عید بود. مردم شهر مدینه خوشحال بودند. آنها دست کوچکترها را گرفته بودند و به مهمانی میرفتند.
امّا پسرک یتیم بود. پدر و مادر نداشت. فقیر هم بود. او پیش مادربزرگِ پیرش زندگی میکرد. چندتا قطرهی اشک از چشمهای درشتش بیرون آمد. او دوست داشت مثل بقیّهی بچّهها به عیددیدنی برود؛ امّا نمیتوانست.
مرد مهربانی از راه رسید. فهمید که او یتیم است. فقیر هم هست؛ چون لباس نو بر تن ندارد. به طرفش رفت. سرش را نوازش کرد. صورتش را بوسید و با مهربانی گفت: «پسرم! میخواهم از امروز پدر تو باشم.»
پسرک با خوشحالی از جایش بلند شد. با شوق زیاد به آن مرد مهربان گفت: «شما چه بابای مهربانی هستید!»
مرد مهربان دست او را گرفت تا همراه هم به جشن عید بروند. هر کس به آن مرد مهربان میرسید، میگفت: «سلام بر شما ای پیامبر خدا! عیدتان مبارک، ای حضرت محمّد عزیز!»
ارسال نظر در مورد این مقاله