بوسه های قشنگ

10.22081/sn.2018.66468

بوسه های قشنگ


فریبرز لرستانی«آشنا»

پدرم راننده‌ی تاکسی است. او وقتی از سرکار برمی‌گردد، ماشینش را زیر درخت حیاط می‌گذارد. آن وقت من با خوش‌حالی کنار پنجره می‌روم.

پدرم خسته است؛ امّا وقتی مرا می‌بیند، دستش را روی لب‌هایش می‌گذارد و برایم بوسه می‌فرستد.

درختِ توی حیاط هم فوری شاخه‌هایش را تکان می‌دهد و برای پدرم بوسه می‌فرستد. آن وقت روی ماشینش پر از برگ‌های رنگارنگ می‌شود. 

CAPTCHA Image