ستاره ی من

10.22081/sn.2018.66467

ستاره ی من


مریم فولادزاده

من و بابا همیشه با هم ستاره‌های آسمان را می‌شماریم. بابا من را روی دوشش می‌گذارد و می‌گوید: «عسلم! حالا که قدّت از من بلندتر شده، می‌توانی بگویی چندتا ستاره توی آسمان هست؟»

بعد چشمکی می‌زند و می‌گوید: «شاید ستاره‌ی من و مامان و خودت را هم پیدا کنی!»

انگشت‌هایم را بالا می‌برم و می‌شمارم:

یک...

دو...

سه...

...

هشت...

نُه...

دَه...

من می‌خندم و می‌گویم: «پیدای‌شان کردم‌. این سه‌تا ستاره‌ای که کنار هم‌دیگرند، ستاره‌های ما هستند.»

بابا هم می‌خندد و می‌گوید: «آفرین به تو دختر باهوش!» بعد من را محکم توی بغلش می‌گیرد و می‌بوسد.

امشب تنهایی از توی پنجره‌ی اتاقم ستاره‌ها را می‌شمارم:

یک...

دو...

سه...

هشت...

نُه...

ستاره‌ی دهم پیش ستاره‌ها نیست. چند شب است که من و مامان دنبال او می‌گردیم.

CAPTCHA Image