مریم فولادزاده
من و بابا همیشه با هم ستارههای آسمان را میشماریم. بابا من را روی دوشش میگذارد و میگوید: «عسلم! حالا که قدّت از من بلندتر شده، میتوانی بگویی چندتا ستاره توی آسمان هست؟»
بعد چشمکی میزند و میگوید: «شاید ستارهی من و مامان و خودت را هم پیدا کنی!»
انگشتهایم را بالا میبرم و میشمارم:
یک...
دو...
سه...
...
هشت...
نُه...
دَه...
من میخندم و میگویم: «پیدایشان کردم. این سهتا ستارهای که کنار همدیگرند، ستارههای ما هستند.»
بابا هم میخندد و میگوید: «آفرین به تو دختر باهوش!» بعد من را محکم توی بغلش میگیرد و میبوسد.
امشب تنهایی از توی پنجرهی اتاقم ستارهها را میشمارم:
یک...
دو...
سه...
هشت...
نُه...
ستارهی دهم پیش ستارهها نیست. چند شب است که من و مامان دنبال او میگردیم.
ارسال نظر در مورد این مقاله