خانه‌ی پدربزرگ

10.22081/sn.2018.66464

خانه‌ی پدربزرگ


معصومه‌سادات میرغنی

امروز پدربزرگ همه‌ی بچّه‌ها را به خانه‌اش دعوت کرده است. من، خواهر و برادرم، پسرخاله و دخترخاله‌هایم، پسردایی و دختردایی‌ام آن‌جا جمع شدیم. امّا بابا و مامان‌ها نبودند. ما در حیاط بازی کردیم و خندیدیم. پدربزرگ از درخت برای‌مان انار چید. انارهای آب‌دار را با هم خوردیم. بعد او به ما قصّه‌ گفت. شعر خواند و خاطره‌ گفت.

مادربزرگ هم سفره‌ای در حیاط انداخت. همه‌ی ما از آش خوش‌مزه‌ی مادربزرگ خوردیم. پدربزرگ و مادربزرگ گفتند: «امروز روز شماست؛ روز کودک! بچّه‌ها باید شاد باشند و خوب بازی کنند. این سفارش پیامبر ماست.»

من حضرت محمّد(ص) را خیلی دوست دارم. قصّه و بازی‌های پدربزرگ، شعرها و غذاهای مادربزرگ را هم دوست دارم. امروز آن‌قدر به من خوش گذشت که دلم می‌خواهد هر روز، روز کودک باشد!

CAPTCHA Image