سیدمحمد مهاجرانی
قاصدک به آسمان پر کشید.
به تمام کوچه پسکوچههای آسمان، سر کشید و به خانهی تکتک ستارهها رفت.
با هر کدام یک عالمه حرف زد و شوخی و شادی کرد.
موقع غروب به زمین برگشت و کنار دریا فرود آمد.
میخواست خودش را بشوید که نگاهش به یک ستارهی دریایی سرخرنگ افتاد.
اشک در چشمهایش جمع شد و گفت: «ستارهجان! کی از آسمان اُفتادی؟ چهقدر زخمی شدهای؟ تنهای تنها توی این دریای تاریک!»
اوهو اوهو زد زیر گریه!
ستارهی دریایی لبخند زد و گفت: «من ستارهی دریاییام نه ستارهی آسمان! حالم هم خیلی خوب است. تنها هم نیستم. توی دریا پر از ستارههای دریایی است. خدای مهربان، آسمان و دریا را پر از ستاره کرده است.»
قاصدک او را نگاه کرد و از حرف خودش خندهاش گرفته بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله