ستاره ها

10.22081/sn.2018.66463

ستاره ها


سیدمحمد مهاجرانی

قاصدک به آسمان پر کشید.

به تمام کوچه پس‌کوچه‌های آسمان، سر کشید و به خانه‌ی تک‌تک ستاره‌ها رفت.

با هر کدام یک عالمه حرف زد و شوخی و شادی کرد.

موقع غروب به زمین برگشت و کنار دریا فرود آمد.

می‌خواست خودش را بشوید که نگاهش به یک ستاره‌ی دریایی سرخ‌رنگ افتاد.

اشک در چشم‌هایش جمع شد و گفت: «ستاره‌جان! کی از آسمان اُفتادی؟ چه‌قدر زخمی شده‌ای؟ تنهای تنها توی این دریای تاریک!»

اوهو اوهو زد زیر گریه!

ستاره‌ی دریایی لبخند زد و گفت: «من ستاره‌ی دریایی‌ام نه ستاره‌ی آسمان! حالم هم خیلی خوب است. تنها هم نیستم. توی دریا پر از ستاره‌های دریایی است. خدای مهربان، آسمان و دریا را پر از ستاره کرده است.»

قاصدک او را نگاه کرد و از حرف خودش خنده‌اش گرفته بود.

CAPTCHA Image