سیدمهدی طیار
گنجشکه رسید به کلاغه و گفت: «یه درخت بامزه پیدا کردم. آنقدر خوشگله که نگو!»
کلاغه گفت: «قار، قور! مگه چه جوریه؟»
گنجشکه گفت: «رنگش زرده. خالخالی هم هست. راه هم میره.»
کلاغه گفت: «نه بابا؟»
گنجشکه گفت: «بیا بریم نشونت بدم.»
رفتند و رفتند؛ تا اینکه گنجشکه گفت: «اوناهاش.»
کلاغه نگاه کرد و یک زرّافه دید. خندهاش گرفت و گفت: «اون که درخت نیست؛ یه زرّافهست.»
گنجشکه گفت: «زرّافه؟ پس چرا مثل درخت، درازه؟»
کلاغه گفت: «زرّافه خیلی درازه. هم پاهاش درازه، هم گردنش.»
گنجشکه پرسید: «برای چی؟»
کلاغه گفت: «غذای زرّافه، برگِ درختهاست. اگه دراز نباشه، چهجوری دهنش به برگِ درختها برسه؟»
گنجشکه گفت: «خب پرواز کنه بره بالای درخت بشینه.»
کلاغه خندهاش گرفت و گفت: «قار، قور! زرّافه که پرنده نیست، چهارپاست. چهارپا که نمیتونه پرواز کنه.»
گنجشکه گفت: «ولی خیلی بامزهست. بیا بریم ازش اجازه بگیرم، روی سرش بشینیم.»
کلاغه گفت: «قور، قار! باشه، بریم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله