فریبرز لرستانی«آشنا»
من یک نخ داشتم. کلاغه گفت: «قار، قار!»
قارقار کلاغه را از نخ رد کردم.
گربه گفت: «میو، میو.» میومیوی گربه را از نخ رد کردم.
خروسه گفت: «قوقولی قوقو.» قوقولی قوقوی خروس را از نخ رد کردم.
جوجه گفت: «جیک، جیک.» جیکجیک جوجه را از نخ رد کردم.
بعد، سر نخها را به هم گره زدم و یک گردنبند درست کردم.
حالا هر وقت گردنبندم را تکان میدهم، آن صداها با هم میخوانند. تازه! من هم با آنها میخوانم. بعد همه میگویند: «بَهبَه، چه دختر هنرمندی!»
ارسال نظر در مورد این مقاله