دعای مورچه

10.22081/sn.2018.66454

دعای مورچه


مرتضی دانشمند

مورچه گرسنه بود. از لانه بیرون آمد. بوی گندم به شاخک‌هایش خورد. یک ساعت طول کشید تا به گندمزار رسید. یک دانه‌ی گندم روی زمین بود. کمی از آن را خورد. خیلی خوش‌مزه بود. باز هم خورد تا سیر شد. به طرف لانه‌اش برگشت. یک‌دفعه جلویش جوی آبی دید. گفت: «چه دریای بزرگی! وقتی می‌آمدم، این‌جا نبود. حالا چه کار کنم؟»

کنار جوی آب، زیر درختی نشست. بعد شاخک‌هایش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! بچّه‌هایم منتظر من هستند. اگر دیر برسم نگران می‌شوند. خدایا! مرا به خانه‌ام برسان.»

یک‌دفعه بادی آمد و برگی جلوی پای مورچه افتاد. مورچه سوار برگ شد و دستش را محکم به آن گرفت. آب، مورچه را به آن‌طرف جوی آب رساند. مورچه پیاده شد. شاخک‌هایش را به آسمان گرفت و گفت: «خدای عزیز، از تو تشکّر می‌کنم که دعایم را شنیدی و این قایق کوچک را برایم فرستادی!»

CAPTCHA Image