لاله جعفری
ماماناُردکه میخواست به جوجهاش شنا یاد بدهد. جوجه خیلی میترسید.
ماماناُردکه رفت توی آب و گفت: «جوجه بیا. بیا جلوتر! باز هم بیا. نترس بیا!
آهان، رسیدی به آب. حالا بپّر! بپّر، بپّر! از آب نترس!
وقتی پریدی، پا بزن. ببین اینجوری!
ببین من دارم پا میزنم! یک دو، یک دو.»
یکهو صدای شلپ آمد. ماماناُردکه گفت: «کی بود که گفت شِلِپ؟
تو بودی جوجه؟ ای ناقلا! بیا جلوتر، آهان!
حالا پا بزن! یک دو، یک دو...
دیدی بلدی؟»
جوجه دنبال مامانش شِلِپ شُلَپ شنا کرد. شنا شنا، دوتایی به ته برکه رسیدند.
ماماناُردکه گفت: «خُب، بسه جوجهجون! رسیدیم.
بیا از آب بیرون، بریم مهمونی!»
جوجهاُردکه گفت: «نه نه نه! من نمیام، من شنا میخوام!»
شِلِپ شُلُپ، شِلِپ شُلُپ...
ارسال نظر در مورد این مقاله