محمدرضا شمس
یک مداد بود که صبح تا شب توی فکر مدرسه بود. یا از تراش میپرسید: «کی مدرسهها باز میشود؟» یا از پاککن و کیف، یا از کتاب و دفتر.
آنقدر پرسیده بود که حوصلهی همه را سر برده بود. یک بار هم از تقویم پرسید. تقویم گفت: «صبر کن ببینم!» بعد چندتا ورق خورد و گفت: «اوهوم... سه روز... نه، دو روز، بله... بله دو روز دیگه مدرسهها باز میشه.»
مداد آنقدر خوشحال شد که چند دور، دور خودش چرخید و همهجا را خطخطی کرد. آنقدر خطخطی کرد، آنقدر خطخطی کرد که مدرسهها باز شدند. کیف و کتاب و دفترچه به طرف مدرسه راه افتادند. پاککن و تراش هم دست مداد را گرفته بودند و دنبالشان میرفتند.
از مداد فقط یک نوکِ کوچولو باقی مانده بود!
ارسال نظر در مورد این مقاله