فریبرز لرستانی«آشنا»
عصر توی کوچه یک قاچ هندوانه دیدم. گنجشکها با خوشحالی روی پاهایشان میپریدند و از هندوانه میخوردند. آنها با صدای بلند جیکجیک میکردند.
من لبخند زدم و پیش خودم فکر کردم: «کی این هندوانهی شیرین را برای گنجشکها گذاشته است؟»
خدایا! تو هم به او لبخند بزن و به او بگو که من و گنجشکها خیلی دوستش داریم.
ارسال نظر در مورد این مقاله