مریم کوچکی
مامان به گلها آب میداد. من کارتون تماشا میکردم که زنگ زدند. همینجور که به تلویزیون نگاه میکردم، در را باز کردم.
اشتباه کردم؛ چون یک شیرکوچولو پشت در بود. من و مامان خیلی ترسیدیم.
شیرکوچولو، من را از جلوی در کنار زد و آمد تو. مامان گفت: «چرا بدون اجازه آمدی خانهی ما؟»
شیرکوچولو رفت و روی کاناپه دراز کشید. مامان دوباره گفت: «شما اجازه نداری بیای تو!»
شیرکوچولو گوش نمیکرد. داشت با ماشین کنترلی من بازی میکرد. مامان با عصبانیّت به من گفت: «چند بار گفتم نگاه کن برای کی در را باز میکنی؟»
شیرکوچولو غرّشی کرد و گفت: «من گرسنهام. یه چیزی بدهید بخورم!»
مامان گفت: «الآن به پلیس تلفن میزنم.» تا مامان رفت طرف تلفن، شیرکوچولو زودتر خودش را به گوشی رساند و سیمش را از وسط نصف کرد. بعد بدون اجازه رفت توی آشپزخانه. درِ یخچال را باز کرد. به مربّای توتفرنگی، پنیر و موزها ناخنک زد. مامان گفت: «بیا بیرون تا برایت چیزی درست کنم! مامانت کجاست؟»
شیرکوچولو درِ یخچال را بست. جواب داد: «نمیدانم کجاست؟ شاید گم شده!»
مامان با چند تکّه کالباس، برایش ساندویچ درست کرد. شیرکوچولو نقّاشیهای کتاب داستانم را نگاه میکرد. مامان به من گفت: «برو از خانهی نسرینخانم زنگ بزن به پلیس باغ وحش!»
یادش نبود که نسرینخانم مسافرت است. با شیرکوچولو نقّاشی کردیم.
مامان تلویزیون را روشن کرد. مجری خبر فرار یک شیرکوچولو از باغ وحش را گفت. مامانِ شیرکوچولو ناراحت از اینطرف قفس میرفت آنطرف و...
مامان گفت: «تو از باغ وحش فرار کردی؟ چهطوری؟»
شیرکوچولو جواب داد: «درِ قفس باز شد، من هم پریدم بیرون.»
مامان گفت: «دیدی مامانت چهقدر نگران بود؟»
تلویزیون گفت: «مردم اگر شیرکوچولو را دیدند، حتماً با پلیس تماس بگیرند.»
بعد از شام، خوابیدیم تا مامان برایمان قصّه بگوید. شیرکوچولو خیلی گریه کرد. دلش برای مامانش تنگ شده بود. بابا از سرکار آمد. با تلفن همراهش به پلیس باغ وحش زنگ زد. نشانی خانهیمان را داد. پلیس آمد و شیرکوچولو را برد.
حالا من، مامان و بابا، جمعهها به شیرکوچولو در باغ وحش سر میزنیم.
ارسال نظر در مورد این مقاله