علیاصغر کاویانی
من امسال به مهد میروم. خیلی خوشحالم؛ چون همیشه دوست داشتم به مدرسهی واقعی بروم، معلّم واقعی داشته باشم و با همکلاسیهای واقعی خودم بازی کنم. دوست دارم زودتر مهدکودک باز شود و من دفتر، کتاب و مدادم را توی کیف بگذارم و به مهد بروم؛ امّا من که کیف ندارم!
بابا گفت: «برویم فروشگاه و لوازم مدرسه بخریم.»
خواهرم گفت: «من نه کیف میخواهم، نه مدادرنگی، نه خطکش و نه مدادتراش؛ چون همهی آنها را از پارسال دارم و هنوز سالم هستند.»
مامان به بابا گفت: «دخترمان بسیار تمیز و مرتّب است.»
بابا گفت: «همهی شاگردان خوب مدرسه، منظّم و درسخوان هستند.»
من گفتم: «من هم دوست دارم شاگرد خوبی باشم.»
وقتی این را به مامان و بابا گفتم، آنها برایم دست زدند و گفتند: «تو حتماً باعث افتخار ما میشوی.»
به فروشگاه رفتیم. چشمم به یک کیف خیلی خوشگل افتاد. گفتم: «من از این کیفها میخواهم.»
خواهرم گفت: «این کیف خارجی است و خیلی هم گران است.»
من گفتم: «دوست دارم وسایلم را خودم انتخاب کنم.»
آقای فروشنده حرف ما را شنید. به من گفت: «پسرم! الآن یک کیف خیلی قشنگ به تو میدهم که هم گران نیست و هم ساخت ایران است.»
او رفت و با یک کیف خیلی خوشرنگ و زیبا برگشت. من وقتی آن را دیدم، گفتم: «همین را میخواهم.»
بابا، مامان و خواهرم از انتخاب من خیلی تعریف کردند. آقای فروشنده هم گفت: «هر کسی از فروشگاه ما لوازم ایرانی بخرد، هم در قرعهکشی شرکت میکند و جایزه میبرد و هم یک وعده بستنی میهمان میشود.»
من گفتم: «جانمی! من بستنی قیفی دوست دارم.»
خواهرم گفت: «تو امروز بستنی کیفی خریدی.»
ما همه خندیدیم و با هم از خوردن بستنیِ جایزهی کالای ایرانی لذّت بردیم.
ارسال نظر در مورد این مقاله