هزارتومانی سبز و تازه
سیدمحمد مهاجرانی
سلام! من یک هواپیمای کوچکم و اسمم «هوپی» است. توی آسمانِ آبیِ خدای مهربان مثل کبوتر پَر میزنم و به همهجای ایران عزیز، سر میزنم. من هم مثل شما خاطرهنویسی را دوست دارم.
دیروز از بالای یکی از شهرها که میگذشتم، صحنهی جالب و عجیبی دیدم.
یک خانهی قدیمی توی یک کوچه بود و مردم دسته دسته به داخل آن خانه میرفتند.
گروهی هم از آن خانه بیرون میآمدند و در دست هر کدامشان یک اسکناس هزارتومانی بود؛ هزارتومانی سبز و تازه!
از کبوتر سفید پرسیدم: «صاحب این خانه به مردم جایزه میدهد؟»
کبوتر لبخند زد و گفت: «نه! امروز روز عید غدیر است. در این روز مردم به دیدن آنهایی که سیّد هستند، میروند. سیّدها هم به مردم عیدی میدهند.»
کبوتر گفت: «در این خانه هم که میبینی، پیرمرد مهربانی زندگی میکند. روز عید غدیر از همه پذیرایی میکند و به همه عیدی میدهد.»
به کبوتر گفتم: «کاش ما هم از او عیدی میگرفتیم!»
کبوتر پر زد و پایین رفت و روی شانهی پیرمرد نشست. چند لحظهی بعد، با دو اسکناس سبز در نوک به آسمان برگشت؛ دوتا اسکناس هزارتومانی سبز و تازه.
ارسال نظر در مورد این مقاله