فریبرز لرستانی «آشنا»
دیشب یک مارمولککوچولو روی دیوار حیاط با دُمش بازی میکرد و لبخند میزد.
مادر داد زد: «وای مارمولک!»
پدرم فوری گفت: «کجاست؟ کجاست؟»
مارمولک تندی دوید و رفت توی حیاط همسایه.
خانم همسایه داد زد: «وای مارمولک!»
من دیگر نمیدانم مارمولککوچولو کجا رفت. فقط دعا کردم برود روی درختِ همسایه، تا درخت دستهایش را برای او تاب بدهد؛ و مارمولککوچولو با صدای خشخشِ برگها دوباره لبخند بزند.
ارسال نظر در مورد این مقاله