مامان ریزه میزه

10.22081/sn.2018.66160

مامان ریزه میزه


عباس عرفانی‌مهر

یک نی‌نی مورچه بود که اسمش «ریزه‌ریزه» بود. ریزه‌ریزه با خودش گفت: «من دوست ندارم نی‌نی مورچه‌ها باشم. دلم می‌خواهد نی‌نی یک حیوان گنده و قوی باشم!»

ریزه‌ریزه رفت توی جنگل. مامان‌فیله ایستاده بود و با گوش‌هایش دلقک‌بازی می‌کرد. ریزه‌ریزه خیلی خوشش آمد. غش‌غش خندید. بالای یک سنگ رفت و به مامان‌فیله گفت: «مامانِ من می‌شی؟» مامان‌فیله که نی‌نی نداشت، گفت: «ولی تو که گوش گُنده نداری!»

ریزه‌ریزه گفت: «درستش می‌کنم.» بعد هم دوید توی علف‌ها و دوتا برگ گنده به کلّه‌اش چسباند.

ریزه‌ریزه دوید طرف مامان‌فیله. یک‌دفعه گوشش زیر پایش گیر کرد و تلپ تلپ افتاد روی زمین. خجالت کشید، ولی گریه نکرد.

دوباره بلند شد و دوید. دوباره گوشش زیر پایش گیر کرد و تلپ تلپ افتاد روی زمین. یک خار کوچولو رفت توی پایش. ریزه‌ریزه، چیک و چیک و چیک اشک ریخت. مامان‌فیله گفت: «گریه نکن؟ الآن خودم درستش می‌کنم.» ولی هر کاری کرد نتوانست خار را دربیاورد؛ چون انگشت‌هایش غول‌غولی و گنده بود. مامان‌مورچه صدای گریه‌ی ریزه‌ریزه را شنید. تیک تاک، تیک تاک آمد جلو و گفت: «قربونت بشم، چی شده؟ فدات بشم، چی شده؟» وقتی خارکوچولو را دید، گفت: «الآن درستش می‌کنم.» بعد فوری خار را از پای ریزه‌ریزه درآورد. ریزه‌ریزه پرید بغل مامان‌مورچه و گفت: «مامانِ خودم زورش از همه بیش‌تره.»

CAPTCHA Image