علیاصغر کاویانی
ما دوست داشتیم به مسافرت برویم. بابا گفت: «ماسوله یک شهر قدیمی و دیدنی است.» من توی تلویزیون دیدم که ماسوله چهقدر شهر زیبایی است. ماسوله در استان گیلان است. ما دوست داشتیم به جنگل و دریا هم برویم.
مامان گفت: «صنایع دستی و سنّتی گیلان خیلی زیباست.»
خواهرم گفت: «دوست دارم محلّ جنگیدن میرزا کوچکخان را ببینم.»
بابا دوست داشت به شهر رشت و بندرانزلی هم برویم و از بازار و اسکلهی آنجا دیدن کنیم. من دوست داشتم یک کادوی قشنگ از ماسوله بخرم و آن را به دوستانم نشان بدهم.
سرانجام در فصل تابستان به شمال رفتیم. هم به بازار رفتیم، هم از اسکله دیدن کردیم و هم توی دریا شنا کردیم. مامان هم توانست از بازار آنجا خرید کند. من یک جفت دستکش پشمی انتخاب کردم. مامان و بابا از آن خوششان آمد و گفتند: «ما با خریدن وسایل سنتی، به هنرمندان و کارگران خود کمک میکنیم تا بتوانند کار کنند و زندگی راحتی داشته باشند.» من هم از حالا منتظرم تا زمستان بیاید و بتوانم دستکشام را بپوشم و برفبازی کنم.
ارسال نظر در مورد این مقاله