سیدهفاطمه موسوی
مامان دستم را میگیرد و میرویم توی یک حیاط. وای، چه حیاط بزرگی! چهقدر اینجا قشنگ است. به مامان میگویم: «چهقدر خانهی امام رضا(ع) بزرگ است.»
مامان میخندد: «به اینجا میگویند حرم امام رضا(ع).»
حرم پر از آدم است؛ زنها، مردها، بچّهها. در و دیوار پر از آینههای کوچولوست. سرم را بلند میکنم و خودم را توی آینههای سقف میبینم. آه میکشم و میگویم: «خوش به حال امام رضا! چه حرم بزرگ و قشنگی دارد. کاش ما هم از این حرمها داشتیم!»
مامان کفشم را درمیآورد: «اینجا برای همه است. همهی مردم اینجا به زیارت امام رضا(ع) میآیند.»
او کفشهایمان را به یک آقای مهربان میدهد تا برایمان نگه دارد. مامان میگوید اسم آنجایی که آقای مهربان ایستاده، «کفشداری» است.
آن آقای مهربان به من یک شکلات میدهد. شکلات را میگذارم توی دهانم؛ ترش و شیرین است. میگویم: «چه آقای مهربانی بود!»
مامان میگوید: «امام رضا(ع) از این آقا خیلی مهربانتر است. اصلاً از همهی مردم دنیا مهربانتر است.»
چهقدر دوست دارم یک شکلات به امام رضا(ع) بدهم؛ یک شکلات ترش و شیرین.
ارسال نظر در مورد این مقاله