طاهره خردور
فیل تشنه بود. رفت لب جوی آب بخورد. خورد و خورد و خورد تا باد کرد و شد یک بادکنک فیلی گنده. یواش یواش رفت توی آسمان.
آسمان نگاهی به بادکنک فیلی کرد و گفت: «تو دیگر از کجا آمدهای؟ من خودم ابر دارم. خورشید دارم. ستاره دارم. تو را میخواهم چهکار؟» بعد آسمان دامنِ آبیاش را تکان داد و بادکنک فیلی را انداخت پایین.
بادکنک فیلی درست افتاد روی شاخهی درخت.
درخت نگاهی به بادکنک فیلی کرد و گفت: «تو دیگر از کجا آمدهای؟ من خودم برگ دارم. شاخه دارم. شکوفه دارم. میوه دارم. تازه، کلاغ هم دارم! تو را میخواهم چهکار؟» بعد شاخههایش را تکانی داد و بادکنک فیلی را انداخت پایین.
بادکنک فیلی درست افتاد توی دست آقای بادکنکفروش. آقای بادکنکفروش نگاهی به بادکنک فیلی کرد و گفت: «تو دیگر از کجا آمدهای؟ امّا...»
بعد فکری کرد و گفت: «من بادکنک موشی دارم. خرگوشی دارم. میشی دارم. تو یکی را کم دارم. بادکنک فیلی من میشوی؟»
بادکنک فیلی فیسفیس خندید و گفت: «بله که میشوم. خوب هم میشوم!» و شد بادکنک فیلی توی دست آقای بادکنکفروش و رفت لای بادکنکها قاتی شد.
ارسال نظر در مورد این مقاله