تبلت

10.22081/sn.2018.66035

تبلت


مریم فولادزاده

بچّه‌غول روی پاهای مامانش لَم داده است و با تبلت بازی می‌کند. به او می‌گویم: «بچّه‌غول! چشم‌هایت درد می‌گیرد. این‌قدر با تبلت بازی نکن!»

بچّه‌غول می‌خندد و می‌گوید: «چشم‌های من خیلی قوی است، چیزی نمی‌شود.»

می‌روم توی حیاط و با توپم بازی می‌کنم. خسته که می‌شوم، می‌روم توی اتاقم. یک‌دفعه صدای گریه‌ی بچّه‌غول را می‌شنوم که می‌گوید: «آی سرم! آی سرم!»

با بابا می‌رویم ببینیم چه اتّفاقی برای او افتاده است. دیدیم بچّه‌غول روی زمین نشسته و دست‌هایش را روی سرش گذاشته است.

مامانِ بچّه‌غول او را از روی زمین برمی‌دارد و روی کولش می‌اندازد و پیش دکتر می‌برد.

دکتر می‌گوید: «حتماً تو هم مثل بچّه‌فیل همه‌اش با تبلت بازی می‌کنی که سردرد گرفته‌ای؟»

بچّه‌غول سرش را تکان می‌دهد.

دکتر چشم‌های بچّه‌غول را معاینه می‌کند و برایش یک عینک می‌نویسد. بچّه‌غول دوباره می‌زند زیر گریه و بلند می‌گوید: «دیگر چشم‌های من قوی نیست!» بعد رویش را به من می‌کند و می‌گوید: «راست گفتی با تبلت بازی نکن، چشم‌هایت ضعیف می‌شوند. حالا چه‌کار کنم؟»

با ناراحتی می‌گویم: «عینک بزن بچّه‌غول!»

CAPTCHA Image