علیاصغر کاویانی
هوا خیلی گرم بود. مامانکولر را روشن کرد؛ اما از دریچهی کولر، باد گرم آمد. اتاق خنک نشد. باز هم گرم بود. مامان، پنجرهها را باز کرد و گفت: «اگر باد بیاید، خانه را خنک میکند.» ولی باد نیامد. هوا گرم بود. مامان به من و خواهرم یاد داد که صورتمان را بشوییم و سرمان را کمی خیس کنیم تا خنک بشویم.
کمی خنک شدیم. من و آبجی تلویزیون میدیدیم. باز هوا گرم بود. آبجی بلند شد. دوتا مقوا آورد و با آن خودمان را باد زدیم.
مامان هم به بابا زنگ زد و گفت: «کولر خراب شد. زودتر بیا.»
بابا زودتر از همیشه به خانه آمد. چهارتا بستنی هم توی دستش بود. گفت: «اینها را بخورید تا بدنتان خنک شود.»
بعد بابا رفت پشتبام و کولر را درست کرد. بابا به اتاق آمد. کولر را روشن کرد. باد خنک در اتاق پر شد. من پریدم بغل بابا. آبجی گفت: «آفرین بابای دانشمندم.»
بابا گفت: «آفرین به شما که صبر کردید و توانستید خودتان را بدون کولر خنک کنید.»
ارسال نظر در مورد این مقاله