کلر ژوبرت
موموشی با شادی پیش مامانموشه دوید و گفت: «مامانی! توی باغ میوه، بوی زردآلو میآید. پس کی تابستان میشود؟ ما کی میرویم مسافرت پیش ننهموشه؟»
مامانموشه لبخند زد و گفت: «هنوز باید کمی صبر کنی موموشی! هفت روز مانده تا تابستان بیاید. آنوقت ما هم میرویم.»
موموشی فریاد کشید: «آخ، چهقدر زیاد! من چهطور این همه صبر کنم؟ بعدش هم چهطور بفهمم چند روز مانده؟»
مامانموشه با مهربانی خندید و گفت: «مطمئنم یک راه خوب پیدا میکنی موموشی!»
موموشی یک گوشه نشست و فکر کرد. بعد از لانه بیرون دوید و با هفت سنگ گِرد و صاف برگشت. سنگها را به مامانموشه نشان داد و گفت: «ببین! راهش را پیدا کردم.»
روز بعد، موموشی یکی از سنگها را نقّاشی کرد. بعد سنگهای دیگر را شمرد تا بفهمد چند روز مانده. موموشی هر روز این کار را کرد و دیگر لازم نبود همهاش از مامانموشه بپرسد چند روز مانده.
روز هفتم، موموشی زود از رختخوابش بیرون پرید و شروع کرد به نقّاشی کردن سنگ هفتمی. یکدفعه مامانموشه صدایش کرد: «موموشی! تا کی میخواهی بخوابی؟ زود پاشو! امروز تابستان آمده. میخواهیم برویم مسافرت پیش ننهموشه!»
موموشی با دست و پوزهی رنگی پیش مامانموشه دوید. او را بوسید و گفت: «خیلی وقت است که پا شدم مامانی؛ ولی من این همه صبر کردم، حالا شما باید کمی صبر کنی! کارم هنوز تمام نشده.»
مامانموشه با تعجّب پرسید: «چرا میخواهی سنگ آخر را هم رنگ کنی؟ تو که دیگر نمیخواهی روزها را بشمری!»
موموشی خندید و گفت: «لازمش دارم.»
او با شادی سر کارش برگشت و خیلی زود نقّاشی سنگ هفتمی را تمام کرد. سنگها را توی کولهپشتیاش گذاشت و گفت: «این هم هدیهی ننهموشهی عزیزم!»
آنوقت پیش مامانموشه برگشت و گفت: «من آمادهام! پس کی میرویم؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله