پس کی می رویم؟

10.22081/sn.2018.66033

پس کی می رویم؟


کلر ژوبرت

موموشی با شادی پیش مامان‌موشه دوید و گفت: «مامانی! توی باغ میوه، بوی زردآلو می‌آید. پس کی تابستان می‌شود؟ ما کی می‌رویم مسافرت پیش ننه‌موشه؟»

مامان‌موشه لبخند زد و گفت: «هنوز باید کمی صبر کنی موموشی! هفت روز مانده تا تابستان بیاید. آن‌وقت ما هم می‌رویم.»

موموشی فریاد کشید: «آخ، چه‌قدر زیاد! من چه‌طور این همه صبر کنم؟ بعدش هم چه‌طور بفهمم چند روز مانده؟»

مامان‌موشه با مهربانی خندید و گفت: «مطمئنم یک راه خوب پیدا می‌کنی موموشی!»

موموشی یک گوشه نشست و فکر کرد. بعد از لانه بیرون دوید و با هفت سنگ گِرد و صاف برگشت. سنگ‌ها را به مامان‌موشه نشان داد و گفت: «ببین! راهش را پیدا کردم.»

روز بعد، موموشی یکی از سنگ‌ها را نقّاشی کرد. بعد سنگ‌های دیگر را شمرد تا بفهمد چند روز مانده. موموشی هر روز این کار را کرد و دیگر لازم نبود همه‌اش از مامان‌موشه بپرسد چند روز مانده.

روز هفتم، موموشی زود از رخت‌خوابش بیرون پرید و شروع کرد به نقّاشی کردن سنگ هفتمی. یک‌دفعه مامان‌موشه صدایش کرد: «موموشی! تا کی می‌خواهی بخوابی؟ زود پاشو! امروز تابستان آمده. می‌خواهیم برویم مسافرت پیش ننه‌موشه!»

موموشی با دست و پوزه‌ی رنگی پیش مامان‌موشه دوید. او را بوسید و گفت: «خیلی وقت است که پا شدم مامانی؛ ولی من این همه صبر کردم، حالا شما باید کمی صبر کنی! کارم هنوز تمام نشده.»

مامان‌موشه با تعجّب پرسید: «چرا می‌خواهی سنگ آخر را هم رنگ کنی؟ تو که دیگر نمی‌خواهی روزها را بشمری!»

موموشی خندید و گفت: «لازمش دارم.»

او با شادی سر کارش برگشت و خیلی زود نقّاشی سنگ هفتمی را تمام کرد. سنگ‌ها را توی کوله‌پشتی‌اش گذاشت و گفت: «این هم هدیه‌ی ننه‌موشه‌ی عزیزم!»

آن‌وقت پیش مامان‌موشه برگشت و گفت: «من آماده‌ام! پس کی می‌رویم؟»

CAPTCHA Image