فریبرز لرستانی«آشنا»
یک پیرزن توی کوچهی ما زندگی میکند، که همه به او میگویند: «ننهنبات».
یک بار که ننهنبات از خرید برمیگشت، به کمکش رفتم و یک طرف زنبیلش را دستم گرفتم. ننهنبات خوشحال شد. با مهربانی به رویم خندید و گفت: «آفرین شیرینکم!»
وقتی به درِ خانهاش رسیدیم، ایستادیم. ننهنبات نفسنفس میزد. سرش هم میلرزید. بعد آهسته گفت: «دستت درد نکند شیرینکم!»
من گفتم: «دیگر کاری نداری؟»
ننهنبات به دیوار تکیه داد و گفت: «نه شیرینکم!» و بعد یک لبخند زد که خیلی شیرین بود.
من حالا دیگر میدانم که چرا همه به او میگویند: «ننهنبات».
ارسال نظر در مورد این مقاله