کتایون آذرپی
موشی سهتا گردو پیدا کرد. نشست و آنها را نگاه کرد. او نمیتوانست آنها را با خودش به لانه ببرد. سهتا گردو در دستهایش جا نمیشدند. وقتی یکی از آنها را میگرفت، دوتای دیگر روی زمین میماند. و وقتی دوتا را برمیداشت، یکی از آنها روی زمین میماند.
وقتی سهتای آنها توی دستهایش بود، جلویش را نمیدید و زمین میخورد. وقتی دوتا از آنها را توی دستهایش میگرفت، یکی از آنها جلوی پایش بود و باز هم زمین میخورد!
او فقط میتوانست یکی از آنها را با خودش ببرد. فکر کرد و فکر کرد. او میتوانست روزهای دیگر هم گردو پیدا کند.
چند دقیقهی بعد، موشی و دوتا از دوستانش به خانه رفتند؛ در حالی که هر کدام یک گردو برای ناهار داشتند.
ارسال نظر در مورد این مقاله