مرتضی دانشمند
یک روز حضرت علی(ع) بقچهای بر شانه داشت و از کوچه میگذشت. دوستش گفت: «توی بقچهی شما چیست؟»
حضرت علی(ع) گفت: «باغی پر از خرما.»
حضرت علی(ع) از شهر بیرون رفت. بقچه را باز کرد. مقداری هستهی خرما در آن بود. هستهها را در زمین کاشت و از جوی آب به آنها آب داد.
دوست حضرت علی(ع) گفت: «شما گفتید در بقچهی شما باغ خرماست؛ امّا در بقچهی شما فقط هستهی خرما بود!» حضرت علی(ع) لبخند زد.
یک روز حضرت علی(ع) و دوستش به بیرون شهر رفتند. نگاه دوست حضرت علی(ع) به باغ خرما افتاد. خوشههای خرما بر شاخهها لبخند میزدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله