طاهره خردور
فیل آمد آب بخورد، یک فیل توی آب دید. گفت: «چه دماغ درازی داری!» و غش غش خندید.
فیلِ توی آب گفت: «یه نگاه به خودت بکن! ببین دماغ خودت چهقدر درازه.»
فیل گفت: «تازه، چهقدر چاق و گنده هم هستی!»
فیلِ توی آب گفت: «وقتی خودت رو دیدی، میفهمی خودت چاق و گندهای.»
فیل عصبانی شد و گفت: «گوشهاتو ببین؛ مثل بادبزنه.»
فیلِ توی آب گفت: «گوشهای خودت مثل بادبزنه!»
بعدش یکی این بگو، یکی آن بگو و دعوایشان شد. فیله داد زد: «الآن میپرم تو آب و حسابی میزنمت!» بعد پرید توی آب.
ته آب، یک سنگ بزرگ بود. دندان فیله خورد به سنگ و شکست. فیله با دندان شکسته از آب بیرون آمد و نالهکنان راهش را کشید و رفت.
از آن روز، فیله برای همه تعریف کرد که فیل آمد آب بخورد، افتاد و دندانش شکست.
ارسال نظر در مورد این مقاله