مریم فولادزاده
دفتر نقّاشیام را برمیدارم و یک حوض بزرگ میکشم. ماهیهای قرمز توی حوض نقّاشیام بالا و پایین میپرند. روی تخت کنار حوض، زیر سایهی درخت خودم را میکشم که تنها نشستهام و به ماهیها نگاه میکنم. چند وقت است خوب نخوابیدهام. دلم میخواهد روی تخت دراز بکشم و بابا را یک دلِ سیر تماشا کنم. میدانم بابا از وقتی شهیدِ مدافع حرم شده است، از آن بالا با فرشتهها مرا نگاه میکند؛ ولی من ناراحتم که او را نمیتوانم ببینم. برای همین صورت مهربانش را جای خورشید توی آسمان میکشم و بعد با نگاه گرم و مهربانش آرامآرام میخوابم.
ارسال نظر در مورد این مقاله