فریبرز لرستانی«آشنا»
صبح موهایم را شانه کردم. کنار باغچه ایستادم تا مادر از من عکس بگیرد.
وقتی به دوربین نگاه کردم، مادر گفت: «چرا لبخند نمیزنی؟ ببین آن غنچهی کوچولو لبخند میزند!»
من به غنچه نگاه کردم. غنچه با خوشحالی لبخند میزد. من هم مثل غنچهکوچولو لبخند زدم و به دوربین نگاه کردم.
مادر از من و غنچهکوچولو عکس گرفت و با خوشحالی گفت: «دوتایی خیلی قشنگ شدید!»
من به غنچه نگاه کردم و گفتم: «تو که باز لبخند میزنی؟»
غنچهکوچولو گفت: «آخر حالا با تو یک عکس یادگاری دارم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله