دلِ عروسک‌ها

10.22081/sn.2018.65709

دلِ عروسک‌ها


سیده‌فاطمه موسوی

توی کوچه یک عالمه لامپ‌های قشنگِ رنگی‌رنگی به دیوارها آویزان کرده‌اند. یک میز هم گذاشته‌اند و دارند به همسایه‌ها شربت و شیرینی می‌دهند. از مامانم می‌پرسم: «مامان! توی کوچه، چه خبره؟»

مامان از پنجره‌ی آشپزخانه، کوچه را نگاه می‌کند و می‌گوید: «آهان! امروز عید است؛ روز تولّد امام مهدی(عج). بچّه‌ها خوش‌حال‌اند و دارند شربت و شیرینی پخش می‌کنند.»

می‌پرم بالا و می‌گویم: «آخ‌جون! من هم خوش‌حالم. می‌خواهم بروم کمک‌شان. من هم می‌خواهم شیرینی پخش کنم.»

مامان لُپم را می‌کشد و می‌گوید: «ولی تو هنوز خیلی کوچولویی!»

ناراحت می‌شوم. مامان لبخند می‌زند و می‌گوید: «امّا یک فکر خوب دارم.»

مامان میز چرخ خیّاطی‌اش را می‌آورد توی اتاق‌ پذیرایی. یک پارچه‌ی گل‌گلی رویش می‌اندازد. چندتا استکان‌ کوچولو و شیرینی نخودچی روی میز می‌گذارد و می‌گوید: «خُب حالا نوبت مهمان‌های مخصوص ماست. مگر عروسک‌ها دل ندارند؟ آن‌ها هم حتماً امروز خیلی خوش‌حال‌اند.»

می‌خندم و می‌دَوَم توی اتاقم. عروسک‌هایم را می‌آورم و کنار میز می‌گذارم. مامان چند استکان شربت پرتقال می‌ریزد.

امروز چه روز خوبی است! من و عروسک‌ها تولّد حضرت مهدی(عج) را جشن می‌گیریم.

CAPTCHA Image