سیدهفاطمه موسوی
توی کوچه یک عالمه لامپهای قشنگِ رنگیرنگی به دیوارها آویزان کردهاند. یک میز هم گذاشتهاند و دارند به همسایهها شربت و شیرینی میدهند. از مامانم میپرسم: «مامان! توی کوچه، چه خبره؟»
مامان از پنجرهی آشپزخانه، کوچه را نگاه میکند و میگوید: «آهان! امروز عید است؛ روز تولّد امام مهدی(عج). بچّهها خوشحالاند و دارند شربت و شیرینی پخش میکنند.»
میپرم بالا و میگویم: «آخجون! من هم خوشحالم. میخواهم بروم کمکشان. من هم میخواهم شیرینی پخش کنم.»
مامان لُپم را میکشد و میگوید: «ولی تو هنوز خیلی کوچولویی!»
ناراحت میشوم. مامان لبخند میزند و میگوید: «امّا یک فکر خوب دارم.»
مامان میز چرخ خیّاطیاش را میآورد توی اتاق پذیرایی. یک پارچهی گلگلی رویش میاندازد. چندتا استکان کوچولو و شیرینی نخودچی روی میز میگذارد و میگوید: «خُب حالا نوبت مهمانهای مخصوص ماست. مگر عروسکها دل ندارند؟ آنها هم حتماً امروز خیلی خوشحالاند.»
میخندم و میدَوَم توی اتاقم. عروسکهایم را میآورم و کنار میز میگذارم. مامان چند استکان شربت پرتقال میریزد.
امروز چه روز خوبی است! من و عروسکها تولّد حضرت مهدی(عج) را جشن میگیریم.
ارسال نظر در مورد این مقاله