جایزه مهسا

10.22081/sn.2018.65634

جایزه مهسا


فرشته ابراهیمی‌نیا

مامانِ مهسا نماز می‌خواند. وقتی به سجده رفت، مهسا پرید پشت مامانش. مامان مجبور شد تا آخر نمازش، مهسا را روی کمرش نگه دارد. مهسا هر روز این کار را می‌کرد. آن روز وقتی مامان نمازش تمام شد، به مهسا گفت: «دخترم! موقع نماز وقتی روی کمرم می‌آیی، حواسم پرت می‌شود. این‌جوری من نمی‌توانم نمازم را درست بخوانم. تازه! می‌ترسم بیفتی زمین. من دلم می‌خواهد به خدا بگویم شما چه‌قدر دختر خوبی.»

مهسا وقتی حرف‌های مامان را شنید، توی دلش گفت: «باید بگذارم مامان به خدا بگوید من چه‌قدر دختر خوبی هستم.» او تصمیم گرفت دیگر روی کمر مامان نپّرد.

شب شد. وقت اذان، مامان چادرش را سر کرد و نمازش را خواند. مهسا با اسباب‌بازی‌هایش بازی کرد. مهسا روی کمر مامان نپّرید.

مامان وقتی نمازش تمام شد، به اتاقِ مهسا رفت. توی دستش یک روسری قشنگ بود. آن را به مهسا داد و گفت: «این هم جایزه‌ی تو که به حرفِ بزرگ‌ترت گوش می‌کنی. من امروز نمازم را بهتر خواندم. از خدا هم به خاطر داشتن دختر خوبی مثل شما تشکّر کردم.»

مهسا روسری را سر کرد. خوش‌حال شد و گفت: «مامان‌جون! من هم می‌خواهم کنار شما نماز بخوانم و از خدا تشکّر کنم که مامانِ خوبی مثل شما را به من داده.»

مامان خندید. بعد مهسا را بغل کرد و بوسید.

CAPTCHA Image